عشقت اندر دل ویرانه ما منزل کرد


آشنا آمد و بیگانه مرا زین دل کرد

لب چون غنچه گل، بازکن و فاش بگو


سر آن نقطه که کار من و دل مشکل کرد

یاد روی تو، غم هر دو جهان از دل برد


صبح امید، همه ظلمت شب باطل کرد

جان من، گر تو مرا حاصلی از عمر عزیز؟


ثمر عمر جز این نیست که دل حاصل کرد

آشنا گر تویی، از جور رقیبم غم نیست


روی نیکوی تو هر غم ز دلم، زایل کرد

نرود از سر کوی تو چو هندی هرگز


آن مسافر که در این وادی جان منزل کرد